true

ویژه های خبری

true
    امروز پنج شنبه ۱ آذر ۱۴۰۳

به نام او که مهربا نترین است

امروز هم میخوانم اما نه مثل دیروز و نه مثل روزهای قبل از دیروز. کتاب را میگویم. نمیدانم مرا چه شده؟ انگار دیگر نمی شود، می خواهم شما را به روز های قبل از دیروز ببرم. به روز هایی که اولین جرقه ی علاقه به کتاب خواندن در من شروع شده.

کلاس سوم ابتدایی، سال تحصیلی۵۲-۵۱ وقتی املایم بیست می شد و بهتر از بقیه انشاء مینوشتم و با احساس می خواندمش. نه اینکه در همه ی دروس عالی بودم ولی ادبیات برای من چیز دیگه ای بود. در مدرسه بهترین زنگ ها، زنگ املا و انشاء بود، چون میتوانستم موضوع انشاء را فی البداهه حداقل در یک صفحه ی دفتر بنویسم واملایم را بدون غلط…

خواندن کتاب را خیلی دوست می داشتم وتا کتابی را به پایان نمیرساندم زمین نمی گذاشتم. دوست داشتم کتاب داستان بخرم و بخوانم. اما کمی پول تو جیبی این اجازه را به من نمی داد. کمی پول تو جیبی برای خرید کتاب حسابی غمگینم می کرد البته تا قبل از ورود به گروه پیش آهنگی.

یک روز خانم معلمی که می گفت: مربی پیش آهنگی است به کلاس ما آمد و در باره ی عضویت در گروه پیش آهنگی برایمان صحبت کرد. حرف هاش برایم جالب بود خوشم آمد. موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم اما مخالفت کردند و من علیرغم مخالفت آنها عضو گروه شدم.

برنامه های جالبی داشتند. متنوع و شاد، بهترین برنامه از نظر من تمرین خرید و فروش نمایشی بود. البته انجام یک مهارت بود برای ما، به مدت یک هفته فرصت داشتیم که آدامس، بیسکوئیت و هر چیزی را که خریده بودیم. به مغازه دارها و کارمندان ادارات بفروشیم.

با ادب و احترام سلام می کردیم، وارد می شدیم و آنها با لبخند از ما استقبال می کردند. تعارف می کردیم و بیش از آن چیزی که از ما می خریدند پول می دادند. خیلی برایم جالب بود. با اینکه کوچک بودیم احساس بزرگی می کردیم. ما را به حساب می آوردند و این خوشحالمان میکرد.

یک جعبه آدامس خروس نشان خریدم، دو روزه فروش رفت. بعد از آن یک جعبه بیسکویت گرجی که گرد و کوچک بود خریدم، خوب و به صرفه بود، چهار روز گرفتارش بودم تا بلآخره توانستم بفروشمش. سود خوبی بابت آدامس و بیسکویت عایدم شد. چه شیرین بود آن روز ها. چه ذوقی میکردیم. مخصوصا با آن دستمال گردن و لباس فرم.

دستمال گردن را توانستم جور کنم ولی لباس فرم را نه. لباس فرم را از دختر همسایه مان که هم قد و هیکل من بود قرض گرفتم.

امتحانات ثلث سوم به پایان رسیدو من خوشحال از اینکه مدرسه تمام شد وتعطیلات تابستانی شروع می شود و من هر چقدر که بخواهم میتوانم کتاب بخوانم بدون اینکه به فکر درس، مشق و مدرسه باشم.منتظر نتیجه نمی ماندم میدانستم قبول میشوم.

آن موقع همه ی کوچه ها آسفالت نبود. کمی که گرد و خاک می آمد، همه ی آشغالهای سبک مثل گرد باد در کوچه ها می رقصیدند.

یکی از روزهای گرم و شرجی  با موهای به هم ریخته در حالی که عرق از سر و رویم میریخت. مقداری از سود پول پیش آهنگی را در کیف کوچک دستی ام ریخته و مسیر خانه تا بازار را نه اینکه راه بروم بلکه میدویدم. مسیر خانه تا بازار خیلی نبود، به کتاب فروشی رسیدم، در شهر ما بازار سر پوشیده ای بود که به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم می شد. در قسمت جنوبی آن ته بازار دو کتاب فروشی وجود داشت. مغازه ها سکوی کوتاهی داشتند که به راحتی میتوانستی روی آن بنشینی خستگی در کنی وبا آرامش چیزی را که میخواهی انتخاب کنی.

سمت راست، مغازه ی آقای حمیدی بود. مردی عینکی و گندم گون با قدی متوسط، تقریبا رو به روی آن، دست چپ، مغازه ی آقای برازجانی بود. مردی سفید پوست قد بلند با چشم هایی آبی( روحشان شاد). رقابت این دو زبانزد خاص و عام بود، اینکه وقتی کسی به مغازه ی رقیب می رفت، دیگری مشتری را از از لحظه ی ورود تا خروج از مغازه زیر نظر داشت که چی خریده، چقدر خریده و….

من به هر دوی آنها احترام میگذاشتم و به عدالت از هردوی آنها کتاب میخریدم نمی خواستم از من رنجیده شوند یا به من کتاب نفروشند. هر دو مغازه کتاب های قشنگی داشتند. کتاب هایی رنگارنگ با جلد هایی زیبا و اسم هایی جادویی.

از هر مغازه کتابی خریدم. بسیار شاد و خوشحال شدم، حال کسی را داشتم که بعد از ساعت ها تحمل گرسنگی، غذایی خوشمزه و خوش عطر و بویی را می خورد.

دو کتاب را چندین بار خواندم وبرای دوستانم و بچه های همسایه با آب و تاب فراوان تعریف کردم. تقریبا یک هفته ای از خرید کتاب هایم می گذشت، دوباره به سراغ پول هایم رفتم و برای خرید دو کتاب دیگر در کیفم پول گذاشتم. دمپایی لاستیکی قهوه ای داشتم، آن را پوشیدم، از کوچه های گلی گذشتم تا به بازار رسیدم. متوجه دمپایی ام شدم خنده ام گرفت، دیدم رنگ قهوه ای قبلی را ندارد کلا خاکی شده ولی به خودم گفتم: مهم نیست.

مات و مبهوت و متحیر  به اطرافم نگاه کردم. تک و توکی مغازه باز بود، جنبنده ای نمیدیدم با نا باوری به کتابفروشی رسیدم هر دو مغازه را را بسته دیدم. یعنی چه؟ آه….. یادم آمد. مثل اینکه ساعت باز شدن مغازه ها رو فراموش کرده بودم، به خانه بر گشتم و تا خنک شدن هوا صبر کردم. بله زندگی جریان داشت، رفت آمد ماشینها، آدم ها، و باز بودن مغازه ها دلگرمم کرد و مغازه ها را دیدم که مشغول چانه زدن با مشتری های خود بودند. دلم قرص شد. فهمیدم که کتاب فروشی هم باز است.

کتاب هایی که دفعه ی قبل نشان کرده بودم را خریدم و به طرف خانه حرکت کردم. آنقدر مجذوب کتابها، نقاشی ها وجلد هایشان شده بودم ودر رویا خود را به جای قهرمان داستان تصور میکردم که به یک عابر پیاده تنه زدم. شکر خدا بد و بیراه نگفت. فقط گفت: فکر کنم چشمت پشت سرت باشد.

باز به رفتن ادامه دادم. بار دیگر سنگ جلوی پایم را ندیدم و سکندری خوردم. اگر خودم را نگرفته بودم پخش زمین می شدم و کتاب های خوشکلم گلی.

به خانه رسیدم آبی خوردم و لب حوض نشستم، شروع کردم به خواندن….. کسی به در حیاط ما میزد و من غرق در خواندن کتاب. ناگهان دست مادرم را روی شانه ام احساس کردم که می گفت: مگه کری؟ صبح تا حالا دارند در میزنند هر کی بود پشیمان شد. ببین کیه. ومن کتاب به دست در را باز کردم زن همسایه بود کمی ادویه می خواست. با اشاره ی دست او را به سمت مادرم هدایت کردم.

دیدگاه ها

یک پاسخ به “قصه پیش آهنگی/ معصومه ذهبی”

  1. علی رضا دشتی گفت:

    سلام خدمت بانوی گرامی ذهبی
    بسیارعالی بود ازرسانه دشستان بزرگ تشکرمیکنم. سپاس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


ajax-loader