ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
---|---|---|---|---|---|---|
« آبان | ||||||
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
- ۲۰ آذر ۱۳۹۶ ساعت درج خبر:۹:۳۰
- یک دیدگاه
دشتستان بزرگ: چندی است که کلیپ ها و مطالبی در خصوص بانوی فلجی که در حرم امام رضا(ع) شفا یافته است، در فضاهای مجازی منتشر می شود. طاهره حسنی، بانویی اصالتاً از اهالی خورموج و ساکن محله علی آباد برازجان که برای اولین بار به زیارت امام رضا (ع) رفته و همانجا نیز شفا می یابد.
پایگاه خبری تحلیلی دشتستان بزرگ با پیگیری موضوع، گفتگویی را با این بانو ترتیب داد.
ماجرای فلج شدن تا شفا یافتن طاهره حسنی از زبان خودش بشنوید:
- از خودتان بگوئید. از علت فلج شدنتان؟ آیا شما به طور مادرزاد فلج بودید یا در اثر حادثه ای فلج شدید؟
حدود یک سال پیش در اثر یک شوک عصبی هوشیاری خود را از دست دادم به گونه ای که ضریب هوشیاری من به ۴ رسیده بود. در این حالت مرا به یکی از بیمارستان های شیراز منتقل کردند و آنجا نیز به مدت ۲ روز در کما بودم. در نهایت با تلاش کادر درمانی بیمارستان، به هوش آمده و در نهایت مرخص شدم.
- از همان ابتدای به هوش آمدن، فلج شدید؟
نه، بعد از مرخص شدن از بیمارستان، می توانستم با همکاری دیگران روی پای خود بایستم اما احساس سرگیجه عجیبی به من دست می داد.
- چه مدت بعد، پاهای شما فلج شد؟
بعد از مرخصی، وضعیت پاهای من به گونه ای پیش رفت که رفته رفته، فلج شد تا جایی که بعد از دو هفته از کمر به پائین به طور کامل فلج و زمین گیر شدم.
- علت این مشکل چه بود؟
پس از مراجعه به پزشکان متعدد بوشهری و شیرازی در نهایت به این نتیجه رسیدم که به دلیل شوک عصبی، آن قسمت از مغزم که پا را اداره می کند، تنبل شده است، به گفته پزشکان، شاید به مرور زمان این مشکل حل شود، اما معلوم نبود که این مدت چقدر طول می کشید.
- یعنی در اثر شوک عصبی، پاهای شما فلج شده و مشخص هم نبود که این مشکل کی حل می شود؟
بله، علاوه بر از کار افتادن و بی حس شدن پاهایم، وضعیت جسمانی من به گونه ای شده بود که وقتی با کمک دیگران نیز بلند می شدم به شدت دچار سرگیجه و سر درد می شدم و در نهایت حالت تشنج به من دست می داد.
- چطور شد که تصمیم گرفتید به زیارت امام رضا(ع) بروید؟
دیگران به دفعات در خواب دیده بودند که من به مشهد رفته و شفا پیدا کرده ام. اما شرایط جسمانی من بسیار بد بود، زانوها و پاهای من کج شده بودند و اصلا وضعیت مناسبی نداشتم.
- با این شرایط چطور شد که به مشهد رفتید؟
من با همکاری اداره اوقاف و امور خیریه به مشهد رفتم. این اداره کسانی را که اصلا به مشهد نرفته اند، به عنوان زیارت اولی به مشهد می بُرد. با این شرایط بود که با همراهی دو تن از اعضای خانواده ام به زیارت امام رضا (ع) رفتم.
- از مشهد بگوئید. از اولین باری که در عمرتان، حرم امام رضا را می دیدید.
در روز اول به کنار پنجره فولاد رفتم، آنجا از فرد روضه خوانی درخواست کردم که روضه ای برای امام جواد (ع) بخواند. خیلی دوست داشتم که به کنار ضریح امام رضا(ع) بروم اما به دلیل شلوغی و ازدحام جمعیت این خواسته من امکان پذیر نبود به همین دلیل با همراهی یکی از خادمان حرم به طبقه زیرزمین رفتم تا از آنجا، ضریح را زیارت کنم.
- چه حسی داشتید؟
برایم خیلی عجیب بود. وقتی به طبقه زیرزمین رفتم و دیدم که عده ای در کنار یک دیوار ایستاده و دعا می کنند، با تعجب از خادمی که همراهم بود و ویلچر مرا می برد، پرسیدم: یعنی مردم از این دیوار هم حاجت می گیرند؟! او نیز با ناراحتی پاسخ داد: این دیوار، نزدیک ترین فاصله تا امام رضا را دارد. من با چشم خود ۲۱ بیمار را دیدم که همینجا شفا پیدا کرده اند.
- وقتی این حرف را شنیدید، چه احساسی به شما دست داد؟
از خودم خجالت کشیدم. دلم لرزید و از ته دل آرزو کردم که ای کاش من نیز شفا پیدا کنم.
- از آن اناری که از یک بانوی ناشناس گرفتید، بگوئید. این بانو را در خواب دیدید یا بیداری؟
وقتی به طبقه زیرزمین حرم رفتم، همراه با عمه و دختر عمه ام که در این سفر مرا همراهی می کردند در گوشه ای نشستم و شروع کردم به خواندن سوره یس . در حین خواندن قرآن، ناگهان بانویی سیاه پوش در حالی که نقابی برچهره داشته و تنها چشم هایش مشخص بود، اناری را جلوی من گرفت و سلام کرد. من نیز سرم را بالا آورده و جواب سلام دادم. این بانوی سیاه پوش در ادامه گفت: ” خانم، این انار آروزهاست. شما نیت کن و انار را بخور. من نیز حاجتی دارم، هر وقت حاجت خود را گرفتی، برای من هم دعا کن”.
- شما در آن لحظه چکار کردید؟
من انار را گرفتم، اناری که به آن رُبان سبزی وصل شده و دو مقوا به آن متصل بود. روی یکی از مقواها نوشته شده بود ” صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا” و دیگر نیز نوشته شده بود ” مرا هزاران امید است و هزاران امید من، تویی رضا(ع)”.
- بعد از گرفتن انار چکار کردید؟
ناگهان سرم را چرخاندم که از عمه و اطرافیانم بپرسم، به شما نیز انار داده شد؟ و آنها پاسخ دادند که نه. اناری نگرفته اند. بعد از گرفتن انار، دوباره به کنار پنجره فولاد رفتم، در حالی که هوا بسیار سرد بود.
تصمیم گرفته بودم که آن شب را تا صبح در حرم بمانم. همراهان من با اصرارم، مرا آنجا گذاشته و خودشان به هتل برگشتند. در حالی که تنها در کنار پنجره فولاد نشسته بودم، شروع کردم به دعا کردن.
یکی از اطرافیان به من گفت: باید به پنجره فولاد دخیل ببندی. در این زمان پرسیدم که آیا کسی بندی و یا ریسمانی ندارد که با آن خود را به پنجره ببندم؟ خانمی که همان اطراف بود، شالی را به من داد و در نهایت با دستان خودش به پنجره فولاد گره زد .
- گره ها باز شدند؟
بله. حین صلوات دادن و دعا کردن، متوجه شدم که گره ها از دو طرف یعنی هم از سمت پنجره و هم از قسمتی که به مچ دستم بسته شده بود، باز شدند. شال را برداشتم تا به صاحبش پس دهم اما او را نیافتم. برای بار دوم خود را با روسری دیگری بستم و باز هم همان اتفاق افتاد، گره ها از دو طرف باز شدند. می دانستم این ها همه نشانه هستند برای شفای من. اما پای من هنوز هم فلج بود.
- تا صبح در کنار پنجره فولاد نشستید؟
نه. بعد از باز شدن گره ها بود که با کمک دختر جوانی به قسمت معلولین برده شدم. ساعت حدوداً ۱۲ شب بود. در آنجا شروع کردم به خواندن قرآن و تا ساعت ۳ چند جزئی از قرآن را خواندم. بعد از آن به خواب رفتم. در خواب دیدم که در فضایی سرسبز تختی گذاشته و مردی سبزپوش با چهره ای نورانی در آنجا ایستاده بود. از وی پرسیدم که تو که هستی؟ وی نیز با مهربانی پاسخ داد: ” من که هستم؟! اونی که به او میگوئید غریب الغرباء”. پرسیدم شما امام رضا هستید؟ وی پاسخ داد :” بله من همان امام رضا هستم”.
روی تخت دو نفر دیگر هم نشسته بودند. پرسیدم که این افراد چه کسانی هستند و وی در حالی که با دست اشاره می داد گفت:” ایشان جدم رسول الله و دیگری نیز امامزاده شاه پسرمرد است. می دانید شما دعوت شده من هستید؟ در کاروان شما سیدی هست، از قول من به وی بگوئید که شب چهارشنبه به نیت جدم رسول الله در حرم، دعای توسل بخواند تا شفا پیدا کنی و بدان در این سفر دوتن از خادمان امامزاده شاه پسرمرد نیز تو را همراهی کرده اند”.
در این هنگام بچه آهویی به کنار امام رضا (ع) آمد و در حالی که امام با دستش، آهو را نوازش می کرد گفت:” منی که ضامن آهو شده ام، ضامن تو نشوم؟”.
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و گریه کردم که ای کاش این خواب تمام نمی شد.
- بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟
بعد از خواندن نماز به هتل رفتم و همه ماجرا را برای حجت الاسلام والمسلمین حسینی که روحانی کاروان بود، تعریف کردم. وی بسیار منقلب شد. این در حالی بود که واقعاً در آن سفر، دو تن از خادمان امامزاده شاه پسرمرد نیز ما را همراهی کرده بودند.
- دعای توسل را خواندید؟
بله اما شب چهارشنبه نبود. آن روز سه شنبه بود و کاروان تصمیم داشت که برگردد. با این شرایط به حرم رفته و دعای توسل را خواندیم، در حالی که همه برای سلامتی من دعا می کردند. دعا که تمام شد، همه رفتند.
دیدم هیچ خبری از شفای من نیست. با اصرار به همراه یکی از خادمان به کنار پنجره فولاد رفتم و شروع کردم به صحبت کردن با امام رضا (ع) که ای امام رضا تو چند نشانه به من دادی اما هنوز مشکل من حل نشده و نامیدم.
در حالی که که گریه می کردم و یا رضا رضا می گفتم، ناگهان حس مور مور شدن در پاهایم ایجاد شد. پایم جان گرفته بود.
خود را به پنجره فولاد چسباندم و ضجه می زدم و در حالی که دستانم را به پنجره گره کرده بودم، سعی می کردم بلند شوم.
چند بار سعی کردم و می افتادم تا بالاخره توانستم روی پایم بایستم.
باور نمی کردم. من شفا پیدا کرده بودم و می توانستم روی پای خود بایستم و حتی راه برویم.
با تلاش خادمان حرم، از آنجا به دفتر صحن منتقل شدم و شروع کردم به راه رفتن و سجده شکر به جای آوردم.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
مرحبا به دم مسیحایی تو!
از جلوه های کرم تو این چیز ها بعید نیست!
با آرزوی شفای تمام مریضان…